تا حالا در باره ذهن هشیارو ناهشیارت چیزی شنیدی ؟ تقریبا یه چیزی تو مایه های کودک درون و انسان بالغه ... ( البته خیلی کم ) ... ما هممون از بدو تولد یه ذهن هوشیار داریم اما چه عاملهایی به وجود میاد که ذهن ناهشیار ما شکل میگیره ؟ ! جواب خیلی سادست ... هممون در طی دوران کودکی دچار یه معذلا و یه سری کمبود های محبتی و مادی بودیم ( حالا درصدش تو هر کدوممون فرق میکنه ) خب اگه به این نیازها و کمبود ها پاسخ درستی داده نشه ... همه اینها در ذهن ناهشیار ما تلنبار میشه ... اینجاست که ذهن ناهشیار بوجود میاد و به رفتارهای ما جهت میده ... حتی به جایی میرسه که تو سر ذهن هوشیار ما میزنه ... جوری که ذهن هوشیار ما عقب میمونه ...
اونوقت به حدی میرسیم که از حالتهای یه انسان معقول فاصله میگیریم ... و دیگه نمیتونیم با خودمون صادق باشیم به همین راحتی و خوشمزگی ... حالا این وسط خیلی طبیعیه که :
دوست داشتن معنای حقیقیشو گم میکنه – نفرت و کینه توی دلا زیاد میشه – همه چیز حالت انتقام به خودش میگیره – پرخاشگری و اعصبانیتهای مکرر به وجود میاد – بی اعتمادی و شک تمام وجود و میگیره – ذاتت بدجنس میشه – زود از همه بدت میاد – بی حوصله میشی – از حقیقت فرار میکنی ... ... ...
خب همه اینا طبیعیه مگه نه ؟ خب اینجور زندگی کردن به نظرت چه فایده ای ممکنه داشته باشه ؟ پس بهتره به غیر طبیعی بودن خودمون یه کمی فکر کنیم ...!!! یه کم سخته ولی خب کاری نشد نداره ... باید نیازها و کمبود های درونی و کودکیو خوب پیداشون کنیم و در شرایط حاضر و فعلی دنبال راه حل باشیم براشون ... ( یادم نره که گفتم کاری نشد نداره ) اونوقت راحت میتونیم تمام عواملی که ذهن ناهشیار مارو پر کرده یکی یکی بیرون کنیم ... اینجاست که ذهن هوشیار ما برتر میشه ... به قدرت و زیبایی میرسه ... اونوقته که ما میشیم غیر طبیعی ...!!! تمام عوامل منفی شکل مثبت به خودش میگیره ... چیز سختی وجود نداره ( یادم نره که گفتم کار نشد نداره )
ذهن هشیار توی نبرد پیروز میشه ... داره نفس میکشه ... زندگی میکنه و بهترین تصمیمهارو میگیره ... اونوقت حقیقت هیچوقت واست تلخ نمیشه ... به همین سادگی و خوشمزگی ...
ذهن هوشیار نیاز به توجه و درک بیشتری داره ... ( یادم نره ... )
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر ، و خدادر
هر... آیا بود ؟
خورشید در هر مشت : بام نگه بالا بود.
می بویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.
تنهایی، تنها بود .
ناپیدا، پیدا بود .
« او » آنجا، آنجا بود .
سلام به روی ماه دوستای گلم ...
چیزی که هست حتما باید می بوده که هست!
خب چون این مورد هم یکی از مسائلیه که زیاد درگیرش میشم گفتم درموردش حرف بزنم، یه جورایی هم خالی بشم هم اینکه نظر شما رو بدونم ...
(قبل از هر سخنی بگم هر چی میگم فقط نظر شخصیه من ،در حال حاضر و با برداشتهای فعلیمه )
« چیزی که هست حتما باید میبوده که هست » وقتی از نظم اون کل اون حقیقت و اون خدای واحد صحبت میکنیم پس جای شکی نیست که همه چیز سر جای خودشه ... هر چیزی که از نظر من زشت یا قشنگه حتما باید باشه که هست ! ... حتی « من » ... و این « من » می تونه همه بودنهارو ثابت کنه میتونه به همه چیز ارزش بده یا بی ارزشش کنه ... این « من » هست ... ! حتما باید باشه که هست ... ولی چیزی که واسم مهمه اینه که این « من» چرا باید باشه ؟! دلیل این بودن چی میتونه باشه ... ؟! سوالی که جوابش هدف اصلیه منه تو زندگی ... می دونم باید صبر کنم برا جواب زوده هنوز ... ولی نگرانم نکنه که زود دیر بشه ... !
داشتم فکر میکردم ... حالا که همه چیز سرجاشه ... و هر چیزی که هست حتما باید میبوده که باشه ... پس چرا اینقدر ما آشفته و سرگردانیم ... چرا توی زندگیمون هیچ اثری از نظم نیست ... چرا هیچ چیز از نظر ما اونجوری که باید باشه نیست ...! و همش این فکرو میکنیم چیزی که ما میخواییم رخ نمیده ... ؟!!!
به جایی نرسیدم هر چی فکر کردم ... آخرش برگشتم به خودم نگاه کردمو گفتم :
نکنه تو اونجایی که باید باشی نیستی ...؟!
نکنه هنوز جامو پیدا نکردم ... !
هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دله من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچکسی عاشقم نکرد
وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صافو خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتمو خورشید نبود
آسمون، خوب میدونم ماهتابی بود
دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریبو ناشناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه ی آرزوهاشو باخته بود
چهره هیچکسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن
کسایی که واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دله من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچکسی عاشقم نکرد
شعر از خوانده مهستی
پاو1ب: ( مامنم ، فرشته تولدم ... همه روزهات ، مبارک و قشنگ . )
پاوب2: ( ممنون از همه دوستایی که توی متن قبلی از نظر فکری کمکم شدن و اینقدر خوب سختی و مشکلات و پیش خودشون تعبیرو تحلیل کردن ... همیشه موفق باشین توی همه کاراتون ... )
پاوب3: ( مرگ پایان کبوتر نیست )
ما آدما دشمن خودمونیم وگر نه هیچ موجودی اینقدر زندگی رو به خودش سخت نمی گیره
خب قبول به قول دوستام :" ماهیکوچولو تو خیلی بیخیالی ، تو اصلا زشتی ندیدی نمیفهمی ... !!!" دارم فکر میکنم نکنه واقعا دارم به یه بیماری مبتلا میشم که اینقدر همه چیزو راحت میگیرم و هر سدی جلوم بیاد یا به مروز زمان حلش میکنم یا اینکه ازش میگذرم ... با خودم میگم نکنه سختی روزگار منو فراموش کرده ... ... ... دل خوش سیری چند ؟ باور کنین خوشی زیر دلم نزده ... الکی خوش هم نیستم ... درسته راحت میگیرم ... ولی وقتی دوستامو ... ادمای دوروبرمو توی هر نقطه از زمین میبینم ... خیلی غمگین میشم ... دلم درد میگیره ... تا اون حدی که از این دنیا و واژه زندگیش خسته میشم ... آخه وقتی که میتونیم از لحظات زندگی بهترین استفادرو ببریم ، چرا غصه بخوریم ...؟!!!
نه نشده ... دلم سنگی نشده ... میدونم خیلی سخته پدرو مادر نداشتن ... میدونم خیلی سخته معشوقتو از دست بدی ... میدونم خیلی سخته شریکت توی کار بهت نارو بزنه ... میدونم سخته گاهی شبا گشنه بخوابی ... میدونم سخته دوستاتو با نقاب ببینی ... میدونم قحطیه بارون سخته ... میدونم مرگ گل عذابه ... میدونم گاهی تنهایی هم سخت میشه ... میدونم بیرنگ شدن رنگها هم سخته ...
اصلا سختی وجود نداره ... !
.
.....................................................
پا وب 2: ( کلی هم از دوستام معذرت میخوام بابت تاخیرام دیگه بعد از 22 تیر راحتر میتونم پیشتون بیام )
پا وب 3: ( برادرزادم خوب خوب شده و داره با خیال راحت شیطون بازی و مردم آزاریشو میکنه )
پاوب 4: ( جوجه هام ( فیشو و میشو ) جفتشون وروجکایی شدن که نگو بدجور به منو آبجیم وابسته شدن همش دنبالمون راه میفتنو از سرو کولمون بالا میرن )
پاوب 5: ( تنها نشسته ام و حواسم نیست که دنیا با من است )